خوابگرد و پاهای خونین...

چیز خاصی نیست
درباره بلاگ

آن سایه روی سقف در حال محو شدن است،
مجموعه خروجی های هنری

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب
پیوندها

۱ مطلب با موضوع «نقاشی» ثبت شده است

۰۵ اسفند ۹۴ ، ۱۲:۴۲

پیکر شنی

وقتی که به صورتش نگاه می کردم مرتبن تغییر می کرد چشمانش کشیده می شد دماغش بزرگ و ناگاه کوچک، رنگها بی معنی شده بودند، رنگ سبز که قاعدتن نباید روی صورت باشد و یا سرخ و زرد مخلوط وار!
موهای بلند ،کوتاه، تراشیده
نه نه !!
فقط سینه اش تغییر نمی کرد ساده و صاف، آرام آرام با هر دم و بازدمی بالا و پایین می شد مثل ساعت شنی بزرگی که به آن خیره می شوی و تو را خواب می کند و آرام می ریزد و با چشمان نیمه بسته ای آن را بر عکس می کنی که تا ابد از کاسه ی اول به کاسه ی دوم و از کاسه ی دوم به اول بریزد.
وقت طلا ست!
تو باید تمام کارهای زندگی ات را انجام بدهی!
همه چیز باید انجام بشود
بدو بدو …هدفهای متعالی
تو باید آدم موفقی باشی

همه ی اینها به صورت صدای حبابدار یک غریق در ذهنم محو می شوند.
همچنان که چسبیده ام به سینه اش و موهای سینه اش را نگاه می کنم که مثل سرباز های وحشی در حال عبور از جاده و تیر اندازی اند،سعی می کنم که بشمارشون(نه یادم نمی اد اولش چی می گفتیم برای شمردن) می ترسم که دوباره سرم را بالا ببرم و یه صورتش نگاه کنم اسب یا میمون ببینم به خاطر همین با صدای خفیفی می گویم (چه جوری می شماریم؟ ها؟!) و او گرم می گوید:«اول می گیم یک بگو!»
 یک!
مرددام بقیه اش یادم نمی آد از بغلش خودم را می کشم بیرون انگار که قرار است قفل باز کنم آن هم بی کلید…نه نمی شود «ولم کن»
«کجا می ری؟»
فقط نگاهش می کنم حال کوچک و مچال شده است و من قد بلند تر.
نمی دانم چه شد که اینجا هستم کوششی هم ندارم که از خودم سوال بپرسم موجودات دو دست و دو پایی را می بینم که برایم بسیار آشنا هستند…ماما؟ اما این شکلی نبود و چرا ما الان در کارخانه ی ریختگری هستیم؟
می آید به سویم نامی به ذهنم می رسد که به اسم احمدی زاده است مرا دارد برهنه می بیند (پیش خودم شرمگینم) احمدی زاده کدام خری است این وسط؟
می آید در گوشم مایع سرخی می ریزد
نه نه گوشم درد می کند می سوزد، سوزن داغ
همیشه بازگشتی به سوی خانه قدیمی مامانبزرگم دارم در زیر زمینی که پنجره اش رو به حیاط است و دایی وسطی ام با عصبانیت در دعوای خانوادگی دارد سرش را به پنجره می زند
نه پنجره نه سر دایی ام هیچ کدام ضربه نمی بینند،وقتی که از پله های گچی و کثیف زیر زمین بالا می آید از بیرون زیر زمین و در حیاط ضربه ی محکمی با پایش به پنجره می زند و می شکند
چرا خورده های شیشه درون چشمان ماما رفته؟
دارم با دقت سعی می کنم که آنها را از چشمانش بکشم بیرون
یک دو یک دو یک دو

ادامه دارد…


مادربزرگ

دانه ی سیب