خوابگرد و پاهای خونین...

چیز خاصی نیست
درباره بلاگ

آن سایه روی سقف در حال محو شدن است،
مجموعه خروجی های هنری

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب
پیوندها
۲۰ اسفند ۹۴ ، ۲۱:۴۵

آشفتگی۱-۲

همه چیز آشفتگی حاص خودش را گزفته...
این جمله ای بود که بعد از آخرین قطره ی اشک خشک شده ام به ذهنم رسید
از علاقه مند شدن من گرفته به دختری در نمازخانه ی دانشگاه تا تکرار ناگوار شبانگاهی
آشفتگی۱
در ایران که باشی دیدن نوع دیگر از خانم ها جذابیت پیدا می کند کسی که همیشه با حجاب و چادر و روسری می بینی اش وقتی که بر می دارد شگفتزده می شوی انترترینها را در کلاسها می بینی و بعد که به نماز خانه و باز کردن حجاب می رسد به آبشار موهایشان حسودی می کنی و یا حتی به هیکلی که پنهان شده در زیر گونی بزرگی. وقتی که وارد نمازخانه شدم ۴ نفر دراز به دراز خوابیده بودند شروع کردم به تست زدن که دانه دانه بلند شدند خودشان را جمع و جور کردند و خسته نباشید به من گفتند(امری عجیب که هیچگاه متداول نست زیرا که من متولی نمازخانه نیستم) دخترک ۱۶ ساله به نظز می رسید و در گوشه ی نمازخانه ی نمور و کثیف دانشگاه خوابیده بود، بیدار شد و عینکش را به چشمش زد، صحنه ی عجیبی و متاثر کننده ای برایم بود صورتی مثل بلور سفید و گونه های سرخ با جورابهای کرمی که گلهای برجسته داشت، شروع کرد به خواندن جزوه اش. هرچه بیشتر می گذشت بیشتر می خواستم به خیره شوم. ناگاه به یاد حرف شوهرم افتادم «هیچ وفت می خواستی بوسش کنی؟» در ذهنم با قاطعیت جواب دادم «نه» و دوباره این سوال با شکل دیگری در ذهنم آمد «هیچ وفت می خواستی بغلش کنی لمسش کنی؟» انگار داشتم ذهن خودم را ملامت می کردم و می گفتم:« نه من به عنوان یک هنرمند فقط دوست دارم ازش نقاشی بکشم یا در موردش صحبت کنم و حتی در وبلاگم ازش بنویسم». دو باره نگاهش کردم به نطز نمی رسید دوست پسر داشته باشه و دختر تنهایی بود «این که خیانت نیست، هست؟»
من هم قرار نبود نقش دیگری جز نظاره گر داشه باشم.
آشفتگی۲
چرا باید هرروز از دست دادنش به یک کوه سیاه رنگ در هوای سرمه ای رنگ برایم تبدیل بشه؟
او عجیب است
خیلی عجیب
که غبار شب هم جدیدن به ویژگی های منحصر به فردش اضافه شده است. که مرا می ترساند اندوهگین می کند.

درمان: اسپری آلرژی در بینی ۲ بار تا به خوابی عمیق فرو روی=مرگ موقت
دانه ی سیب
۰۵ اسفند ۹۴ ، ۱۲:۴۲

پیکر شنی

وقتی که به صورتش نگاه می کردم مرتبن تغییر می کرد چشمانش کشیده می شد دماغش بزرگ و ناگاه کوچک، رنگها بی معنی شده بودند، رنگ سبز که قاعدتن نباید روی صورت باشد و یا سرخ و زرد مخلوط وار!
موهای بلند ،کوتاه، تراشیده
نه نه !!
فقط سینه اش تغییر نمی کرد ساده و صاف، آرام آرام با هر دم و بازدمی بالا و پایین می شد مثل ساعت شنی بزرگی که به آن خیره می شوی و تو را خواب می کند و آرام می ریزد و با چشمان نیمه بسته ای آن را بر عکس می کنی که تا ابد از کاسه ی اول به کاسه ی دوم و از کاسه ی دوم به اول بریزد.
وقت طلا ست!
تو باید تمام کارهای زندگی ات را انجام بدهی!
همه چیز باید انجام بشود
بدو بدو …هدفهای متعالی
تو باید آدم موفقی باشی

همه ی اینها به صورت صدای حبابدار یک غریق در ذهنم محو می شوند.
همچنان که چسبیده ام به سینه اش و موهای سینه اش را نگاه می کنم که مثل سرباز های وحشی در حال عبور از جاده و تیر اندازی اند،سعی می کنم که بشمارشون(نه یادم نمی اد اولش چی می گفتیم برای شمردن) می ترسم که دوباره سرم را بالا ببرم و یه صورتش نگاه کنم اسب یا میمون ببینم به خاطر همین با صدای خفیفی می گویم (چه جوری می شماریم؟ ها؟!) و او گرم می گوید:«اول می گیم یک بگو!»
 یک!
مرددام بقیه اش یادم نمی آد از بغلش خودم را می کشم بیرون انگار که قرار است قفل باز کنم آن هم بی کلید…نه نمی شود «ولم کن»
«کجا می ری؟»
فقط نگاهش می کنم حال کوچک و مچال شده است و من قد بلند تر.
نمی دانم چه شد که اینجا هستم کوششی هم ندارم که از خودم سوال بپرسم موجودات دو دست و دو پایی را می بینم که برایم بسیار آشنا هستند…ماما؟ اما این شکلی نبود و چرا ما الان در کارخانه ی ریختگری هستیم؟
می آید به سویم نامی به ذهنم می رسد که به اسم احمدی زاده است مرا دارد برهنه می بیند (پیش خودم شرمگینم) احمدی زاده کدام خری است این وسط؟
می آید در گوشم مایع سرخی می ریزد
نه نه گوشم درد می کند می سوزد، سوزن داغ
همیشه بازگشتی به سوی خانه قدیمی مامانبزرگم دارم در زیر زمینی که پنجره اش رو به حیاط است و دایی وسطی ام با عصبانیت در دعوای خانوادگی دارد سرش را به پنجره می زند
نه پنجره نه سر دایی ام هیچ کدام ضربه نمی بینند،وقتی که از پله های گچی و کثیف زیر زمین بالا می آید از بیرون زیر زمین و در حیاط ضربه ی محکمی با پایش به پنجره می زند و می شکند
چرا خورده های شیشه درون چشمان ماما رفته؟
دارم با دقت سعی می کنم که آنها را از چشمانش بکشم بیرون
یک دو یک دو یک دو

ادامه دارد…


مادربزرگ

دانه ی سیب